سپس استاد برخاست و به قصد جایی دیگر حرکت کرد.
راحت گفت: می آیید؟ گفتیم: بله! و رفتیم.
در خیابان، برای میدان امام حسین(علیه السّلام) ماشین گرفتیم.
جوان راننده از ابتدای ورود ما پیوسته موج های گوناگون رادیو را می گرفت
و انواع ترانه ها را گوش می کرد. من از این که ایشان چیزی نمی گفت
قدری تعجب کرده بودم، اما به احترام ایشان چیزی نمی گفتم.
به میدان که رسیدیم پیاده شدیم. استاد کمی تامّل کرد
و در حالی که یک پایش بیرون و یک پایش داخل ماشین بود،
دستش را به آرامی روی شانه جوان گذاشت.
جوان برگشت.
آن روح قدسی با مهربانی گفت:
«خودت را در این عالم خرج چیزی کن که از تو بالاتر باشد».
به نظرم جوان خواستار تکرار حرف شد.
فرمود:
«بالاخره هرکس خودش را در عالم خرج چیزی می کند،
تو خودت را خرج کسی کن که از تو بزرگ تر و بالاتر باشد».
با همین چند کلمه در جوان تاثیر گذاشت.
او با شرمندگی عذر خواهی کرد و کرایه ماشین را نمی گرفت.
ایشان تشکر کرد و من شروع تحول جوان را با همان جمله احساس کردم.
منبع:
کتاب مشهور آسمان،خاطراتی از استاد علی صفایی حائری(عین.صاد)،ص22
(با تلخیص جزئی)
*****************
پی نوشت:
اسیر لذّت تن گشته ای و گرنه تو را
چه عیش هاست که در مُلک جان مهیّا نیست
راحت گفت: می آیید؟ گفتیم: بله! و رفتیم.
در خیابان، برای میدان امام حسین(علیه السّلام) ماشین گرفتیم.
جوان راننده از ابتدای ورود ما پیوسته موج های گوناگون رادیو را می گرفت
و انواع ترانه ها را گوش می کرد. من از این که ایشان چیزی نمی گفت
قدری تعجب کرده بودم، اما به احترام ایشان چیزی نمی گفتم.
به میدان که رسیدیم پیاده شدیم. استاد کمی تامّل کرد
و در حالی که یک پایش بیرون و یک پایش داخل ماشین بود،
دستش را به آرامی روی شانه جوان گذاشت.
جوان برگشت.
آن روح قدسی با مهربانی گفت:
«خودت را در این عالم خرج چیزی کن که از تو بالاتر باشد».
به نظرم جوان خواستار تکرار حرف شد.
فرمود:
«بالاخره هرکس خودش را در عالم خرج چیزی می کند،
تو خودت را خرج کسی کن که از تو بزرگ تر و بالاتر باشد».
با همین چند کلمه در جوان تاثیر گذاشت.
او با شرمندگی عذر خواهی کرد و کرایه ماشین را نمی گرفت.
ایشان تشکر کرد و من شروع تحول جوان را با همان جمله احساس کردم.
منبع:
کتاب مشهور آسمان،خاطراتی از استاد علی صفایی حائری(عین.صاد)،ص22
(با تلخیص جزئی)
*****************
پی نوشت:
اسیر لذّت تن گشته ای و گرنه تو را
چه عیش هاست که در مُلک جان مهیّا نیست